ریاضی دوست داشتنی

shahenshar57@yahoo.com

ریاضی دوست داشتنی

shahenshar57@yahoo.com

خاطرات ـ تقدیم به او که خیلی به من آموخت دوستم کورش خان

                                                به نام دوست

ابراهیم قلدر محله ما لین هشت احمد آباد آبادان بود .هم سن وسال خودمان ولی قدی بلند واندامی ورزیده وبازوانی به هم پیچیده داشت . به یقین تمام بچه ها از او می ترسیدن ؛

وهر چه می گفت از ترس تلافی انجام می دادند .

هر روز عصر ما را در باغ ملی قدیم (شهر بازی جدید) محل بازی وتفریح ووقت گذارانی

مابچه ها که پراز درخت و گل وگیاه بود ؛ دور خودش جمع می کرد واز دعواهایی که کرده

بود؛ وطرفش را آش ولاش کرده رجز خوانی می کرد . وتوی دل ما راحسابی خالی می کرد .

وما همین طور که به او چشم دوخته بودیم؛ وقدرت او را از ترس تحسین می کردیم . مداوم

چمن های باغ را با حالت عصبی وترس واسترس می کندیم .

عجب ترسی از او به جان ما افتاده بود .

بعد به هر کدام از ما ماموریت می داد که احمد تو مادرت نان خانگی درست می کند برو چند تا نان بیآور ؛ علی تو بابات باغ داره بدو یه مقدار خرما بیار . رضا تو پدرت سبزی فروشی

داره برو یه خورده سبزی تمیز بشور بیار ؛ ومرتضی پدرت سوپری دارد بدو پنیر بر دار برایمان بیار. خلاصه خواسته های او تمامی نداشت . هر کدام از ما به سرعت گفته های او را اجابت می کردیم . بعد همه خوردنها  را جمع می کرد ؛و به هر کدام از ما یک لقمه از نان

که پنیر وسبزی وخرما و... داخلش می گذاشت ؛  به ما می داد وخودش دو وسه تا نان باقی

مانده را با متخلفاتش نوش جان می کرد . واین همه اشتها بچه ها را متعجب می کرد . خوردنش هم تمامی نداشت . بعد گوشه ای زیر سایه درختی لم می داد ؛ وبه بچه ها تاکید می

کرد که سر وصدا نکنند و مراقبش باشند ؛ تا راحت بخوابد . ما بندگان خدا در عین مراقبت از او این قدر آرام حرف می زدیم که خدای نکرده آقا ابراهیم خواب زده نشود .

خیلی از بچه های محل را می شتاختم که از پدر و برادر بزرگتر خود نصف ابراهیم نمی ترسیدن؛ تازه هر وقت که به پدر ومادر می گفتیم : این پسره خیلی قلدرو پر زوره وما ازش می ترسبم ؛ می گفتند : حقتونه مجبوربد اینقدر فضولی کنید ؛خدا را شکر که یکی پیدا شده شما ازش حساب می برید.

روزگار به همین منوال با ترس وهراس می گذشت . تا اینکه یک روز بین ابراهیم ویکی از

بچه های کوچکه وبسیار فرز وچابک محل به نام اکبرو بر اثر نا فرمانی اختلافی پیش آمد .

واینجا بود که ابراهیم برای تنبه اکبرو و زهره چشم گرفتن از بچه ها و نشان دادن زور خود

وجلوگیری از نافرمانی های دیگران با اکبرو که از نظر جثه از ابراهیم بسیارکوچکتر بود .

در گیرمی شود . یقه اکبرو را گرفت؛ و چند کشیده آبداربه صورت او نواخت ؛ اکبرو هم نامردی نکرد ؛ باکفش محکم به ساق پای ابراهیم کوفت . واین حرکت ابراهیم را بسیار عصبی کرد . او را به عقب هل داد ؛ و یک اردنگی محکم  به پشت او نواخت . اکبرو هم بر

گشت و پرید موهای ابراهیم را گرفت وکشید . در اینجا بود که او را روی دست بلند کرد . و

محکم بر زمین در چمن باغ کوفت ؛ ما بچه های محل باتعجب وترس به این صحنه ها نگاه

می کردیم و حتی جرئت سوا کردن هم نداشتیم ؛ که دیدیم اکبرو بلند شد و پرید این بار گوش

ابراهیم را گرفت و محکم کشید .ابراهیم که دیگه دود از کله اش بلندشده بود . وهرگز فکر نمی کرد ؛ که اکبرو حتی نکاه چپ به او بکند چه برسد ؛ که با او هم در گیر شود . با مشت ولگد به جان او افتاد . اکبرو هم کتک می خورد وهم گریه می کرد وهم به هرچی می رسید .

چنگ می زد ؛ پیراهن ابراهیم را پاره و پوره کرده بود چند تا هم مشت ولگد نثار او کرده بود . ما بچه ها دیگه طاقت نیآوردیم ؛پریدیم اکبرو را گرفتیم واو را کشان کشان و با التماس

از او که بابا می زند می کشد ت ؛ او که حالیش نیست ؛مگرنمی بینی چقدر زور دارد .

واز این حرفها که ناگهان گریه او قطع شد ؛ وباصدای بلند وفریاد که تمام فضای پارک را در بر می گرفت. گفت : این خط واین هم نشان اگر کاری نکردم که او (ابراهیم ) در حضور شما

به خودش گه بخور بدهد . من از این محل می روم .

ما گفته های او را حمل بر عصبانیت وکتک هایی که خورده بود . وزورش نمی رسید . نهادیم ؛واصلا باور نکردیم.

او را پیش مادرش بردیم ؛ زیرابچه یتیم بود . پدرش به دریا برای ماهیگیری رفته بود ودیگر باز نگشته بود واو تنها فرزند ونور چشم مادرش بود . برای مادر جریان را کامل تعریف کردیم . ودر آخر ساکت شدیم تا ببینیم نظر مادرش چیست .؟

مادر دستی به سروروی پر از زخم وخون مردگی و ورم کرده و سیاه شده او کشیدوقطرات

اشک از چشمانش سرازیر شد . وباتحکمی که تا حال از هیچ مادری ندیده ونشنیده بودم وبا

جملاتی آرام و با لهجه مردمان بوشهر گفت :پسرم می دونه چگونه خودش مشکلش را   حل کنه اون عزیز دله مادرشه ؛بگذارید هر کاری خواست بکنه .این جملات را می گفت ؛واشک

می ریخت.وما غم واندوهی فراوان در کلماتش را حس می کردیم .وهاج واج مانده بودیم ؛

برایمان اصلا باور کردنی نبود این همه هیبت وصلابت مادرانه را؛ من او را مانند فرشته ها

دیدم . وشاید باور نکنید . بالهایش را برای یک لحظه دیدم و نوری در اطرافش .... بگذریم

او را به مادرش تحویل دادیم و باز گشتیم . واین موضوع نقل مجلس ما بچه ها وخانواده هایمان شده بود .

از فردا نبرد بین اکبرو وابراهیم شروع شد. هر وقت ابراهیم می خواست از منزل بیرون بیاید

اکبرو منتظرش بود ؛که با دیدن اوباتمام توان به سمت ابراهیم باچوب و سنگ ودست خالی                                 به هر شکل ممکن یورش می برد . هر چند ابراهیم او را کتک می زد .ولی او هم کم نمی آورد چنگی می انداخت پیراهنی پاره می کرد . سنگی پرت می کرد. مویی می کشید . وکتکی

سیر می خورد . ولی ابراهیم رامجبور می کرد به خانه بر گردد . در حقیقت او را خانه نشین

و زندانی کرده بود . تا اینکه ابراهیم به یکی از بچه ها گفته بود . می ترسم در این درگیریها

یه مشتی بزنم و اکبرو  کشته شود .بعضی مواقع ابراهیم قبل از اینکه ازخانه خارج شود به دقت اطراف را نگاه می کرد . که ببیند اکبرو نباشد . ولی همین که پایش رابیرون می گذاشت

یهو از پشت بام رو سرش خراب می شد.وباز دعوا شروع می شد. و نهایتا ابراهیم به خانه باز می گشت .

آنروز عصربچه ها همگی در باغ ملی روی چمن ها نشسته ودراز کش شده بودیم .ودر باره

ماجرا سخن پراکنی می کردیم . هر کس چیزی می گفت ونطرش را اعلام می کرد . ولی هیچ کدام از ما به ذهنمان خطور نمی کرد که ممکن است . در این درگیری اکبرو پیروز میدان باشد .

که دیدیم پیراهن از شلوار در آمده ابراهیم دست اکبرو بود . و او را دنباله خودش به سمت

ما می کشید .بچه ها از جا بلند شدند مثل افراد مسخ شده با دهانی بازو کاملاٌ بی حرکت به این صحنه نگاه می کردیم ؛ اصلاٌ برایمان باور کردنی نبود مگرامکان داشت إإإإإإإإإ

مات ومتحیرمانده بودیم که اکبرو کشان کشان ابراهیم را پیش ما آورد .

اکبرو گفت :به بچه ها بگو به من چه گفتی .

ابراهیم باسری پایین وبسیار شرمنده با صدایی آرام گفت : بابا گه خوردم ولم کن ، یه موقع می زنم می کشمت ،ودستم به خونت آلوده می شود .

اکبرو گفت : بچه ها نشیدن که چه گفتی ، یه خورده بلند تر تا بشنوند

ابراهیم با صدای بلند تر و عصبی گفت : بابا گه خوردم ولم کن .

اکبرو با لبی خندان و شاد رو به بچه ها کرد وگفت :به شما نگفتم ، که گه به خوردش می دهم و رو به ابراهیم کرد و به او نهیب داد ، برو دیگه نبینمت .إإإإإإإإإ

او هم باسری پایین ومثل یک فرد ترسو برگشت به عقب وکم کم از ما دور می شد .

بادور شدن ابراهیم چیزی در دورن من داشت فرو می ریخت نمی دانستم چیست هرچه بود .

لذتی وصف ناپذیرمی بردم . شادی سراسر وجودم را فرا گرفته بود .  باورم نمی شد . دیگه

از ابراهیم نمی ترسیدم . تمام بچه ها ظاهراٌ همین احساس را داشتند . از زنجیرهای ترس رها شده بودند . ویهو باهم فریاد کردیم ، فریادی از رهایی وآنروز شاد ترین روز زندگی من

بود .        شاد باشید وخالی از ترس .       تیر 1390 شاهین شهر

نظرات 1 + ارسال نظر
سینا دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:20 ب.ظ

خیلی عالی بود اقای عجمی....حال و هوای کلاس درس رو گرفتم...........سینا صفری

سینا حان : اتفاقا من هم دارم با شما صحبت می کنم. موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد