ریاضی دوست داشتنی

shahenshar57@yahoo.com

ریاضی دوست داشتنی

shahenshar57@yahoo.com

تقدیم به جان محمد عزیزم از خاطرات تدریس

  

                                (  به نام دوست که هر چه دارم از اوست )

احمد جنگ زده بود وابراهیم بچه اهوازهردو همدیگررا در اداره دیدند مسول کار گزینی آقای خورشیدی به آنها گفت: تنها جای خالی که داریم روستای چید ن است . آنها به همدیگر نگاه کردند . نمی دانستند کجاست .           احمد سوال کرد .آقا چید ن کجاست ؟

آقای خورشیدی گفتند : خودم آدرس را نشونتان می دهم . و قبلا حکم شما را آماده کرده ام . باید شنبه سوم مهرماه  آنجا باشید و د بستان را آماده کنید .

 ابراهیم واحمد حکم هایشان  وآدرس را گرفتند، وراه افتادند.طرف منزلشان ابراهیم به اهواز واحمد رفت بهبهان .

روز سوم مهر صبح زود هوا تاریک وروشن احمد راه افتاد طرف باغملک شهری بسیار کوچک دارای تنها یک خیابان اصلی و چند خیابان فرعی که اکثر خاکی بود .که در دامنه کوه قرار دارد ورود خانه ی زیبایی در آن جریان

داشت .واز میدان مرکزی شهر با وانت و خوردن گرد و غبار فراوان به روستای ابوالعبا س که دارای باغ های انار ودامنه چشم نواز وشالی های بسیار زیبا با کوه های سر به فلک کشیده  ورود خانه خروشان هر انسانی رامات ومتحیر میکرد و از آنجا پیاده روی شروع شد وپرسان و جویان حرکت کرد .حدود یک ساعت پیاده روی از جاده مالرو و کوهستانی از کنار رودخانه ی خروشان و بر خلاف جهت آن وشنیدن صدای برخورد آب با سنگ فرشه کف آن وعبور ازتنکه زیبای چید ن ونسیم خنک بهاری که انسان را وادار به توقف ونظاره این مناظر زیبا می کرد .

 به روستای چیدن رسید ، در بیرون روستا سه اتاق به شکل ال ساخته بودند  بدون هیچ حصا ر

ودیوار و پرچمی بالای آن در احتزاز بود . از دور ابراهیم را دید که دارد با چند تا از بچه ها صبحت می کند .

به هم رسید ند سلام وعلیکی  و احوال پرسی کردند و از بچه ها شرایط روستا را پرس و جو کردند . نزدیک ظهر شده بود . دو تا از کنسروهای لوبیا را که همراه داشتند روی علاالدین د بستان گرم کردند ونهار را که خوردند

قرار گذاشتند ، بعد از کمی استراحت در روستا گشتی به زنند.

 ساعت حدود چهار بود که راه افتادند بعد از پانزده دقیقه به روستا رسید ند . که تقریبا 150 الی 200 نفر

جمعیت داشت . از آمدن آنها با خبر بودند ؛ با دیدن آنها از جای خود بلند می شدند و کلی تعارف و احترام می کردند

خانه های روستا از گچ و سنگ و سقفی از چندل و شاخه ی درخت انار ساخته شده بود . و بچه های کوچک که اکثرا دانش آموز بودند آنها را همراهی می کردند ومداوم آقای مدیر سلام می گفتند وآنها با خوش رویی به آنها جواب می دادند . از شالی زار های سر سبز وکوه هایی سر به فلک کشیده که روستا را در آغوش گرفته دیدن کردند

و به بچه ها اعلام کردند که فردا مدرسه شروع می شود .

 برگشتند به دبستان بعد از کلی بحث وصحبت قرار شد که احمد مدیر ومعلم کلاس اول وپنجم و ابراهیم معاون ومعلم کلاسهای دوم وسوم چهارم باشد. واینکه یکی از اتاق ها را که تمیز تر بود را دفتر و خوابگاه خودشان ودو اتاق دیگر را کلاس درس کنند .هوا دیگه داشت تاریک می شد ؛ چون خسته بودند موکت وپتوها را پهن کردند وبعد از  گرم کردن وخوردن دو تا کنسرو دیگه وگفتن از خود و خانواده وصدای سگ های روستا به خواب عمیق فروع رفتند.

صبح با صدای درب دفتر از خواب بلند شد ند ، ابراهیم در را باز کرد یکی از دانش آموزان ظاهرا کلاس پنجم  بود با  یک سینی در دست که داخل آن مقداری کره حیوانی وپنیر دو تا تخم مرغ سرخ کرده وتعدادی نان بود . ابراهیم بعد از تشکر آنها را گرفت . برای شستن دست وصورت وخوردن آب برای دانش آموزان بشکه ای 100 لیتری در دفتر قرار داده بودند ،این مدرسه دست شویی نداشت و برای قضای حاجت می بایستی به دره روبروی مدرسه می رفتند .

بعد از شستن دست وصورت وخوردن صبحانه بچه ها کم کم جمع می شدند . احمد وابرهیم آنها را به ترتیب کلاس به صف کردندو بر اساس هرپایه اسامی آنها را نوشتند .و کلاس اول وپنجم را به یک کلاس ودوم وسوم وچهارم را به کلاس دیگه هدایت کردند . و هر کدام تدریس خود را آغاز کردند .اولین هفته تا چهار شنبه همان جا ماندن بعد از ظهرراهی خانه های خود شدند .

دو باره عصر شنبه باز گشتند، و بچه های مدرسه داشتند در جا خرمنی ( زمین صاف که گندم های خود را باد می دهند و در نزدیکی مدرسه قرار داشت ) بازی می کردند . با دیدن آنها با شادی به طرفشان دویدن و با گفتن آقا سلام

از آنها استقبال کردند وبه دور شان حلقه زدند .وتا تاریکی هوا پیش آنها ماندن وبه خانه هایشان رفتند تا برای فردا آماده شوند .

باز مثل روز های قبل ساعت حدودا هشت صبح با صدای درب دفتر از خواب بیدار شدند و اینبار احمد بود که در راه

باز کرد و صبحانه را گرفت و تشکر کرد .وبعد ازخوردن صبحانه دانش آموزان را به صف کردند و قرآن وسرود خواندن وبعداز صحبت های احمد به کلاس رفتند . ودرس شروع شد .

روز سه شنبه بود که احمد به بچه های کلاس اول شدیدا تاکید کرد که برای دست شویی و آب خوری می بایست از معلم خود اجازه گرفت .و تا ایشان اجازه نداده حق رفتند دستشویی ندارند .

ابراهیم واحمد تا دیر موقع نشسته بودند؛ واز هر دری صحبت می کردند وآخر شب خوابشان برد.

صبح خیلی زود هوای تاریک وروشن صدای در زدن می آمد ؛ خوابی شدید چشمانشان را گرفته بود ؛ هر کاری

می کردند چشمانشان باز نمی شد. در زدن شدید شده بود ؛احمد از ابراهیم خواهش می کرد که برود ؛ در را باز

کند . وابراهیم امتناع می کرد .

احمد :ابراهیم جان مادرت برو در باز کن .

ابراهیم: تورا خدا خودت برو من چشمام باز نمی شود .

احمد با فریاد رو به درب دفتر: برو بابا صبحانه نمی خواهیم .

آنی که بیرون در بود با شدت بیشتری در را می کوبید ،انگار اتفاقی افتاده باشد.

احمد :ابراهیم بی معرفت برو در را باز کن شاید مشکلی پیش آمده باشد

ابراهیم:نگو من پاهام از سرما حرکت نمی کند .هوا کمی سرد شده بود .

کسی که پشت در بود ، هر چه شدید تر در را می کوبید .

احمد با هزار مکافات پتو را کنار زد و از جاش بلند شد .با عصبانیت چفت در را باز کرد ،

پشت درب دانش آموز کوچکو یی از کلاس اولی ها بود باکیفی که از گونی برنجی با مارک سه ای انگلیسی

برایش دوخته بودند واندازه قد خودش بود. وبه شانه انداخته بود با انگشته اشاره به طرف معلم خودش گرفته بود ،

با حالتی معصومانه  گفت : آقا اجازه هست بریم دستشویی؟؟؟؟؟

  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد