ریاضی دوست داشتنی

shahenshar57@yahoo.com

ریاضی دوست داشتنی

shahenshar57@yahoo.com

خاطرات مدرسه-تقدیم به آزاده عزیزم که با خواندنش خیلی خندید .

                                                                   یا حق

بطور معمول سینما رکس آبادان روز چهار شنبه فیلم جد ید می آورد ؛ و تیزرهای فیلم را روز سه شنبه در ویترین سینما قرار می داد . ما سه تا از بچه های دبیرستان رازی عصر چهار شنبه نیم ساعت مانده به زنگ آخر تایم عصر کتاب ودفتر را جلو شکم خود قرار می دادیم و پیراهن را رو آنها می کشید یم تا دیده نشوند و با هر ترفندی بود از دبیر آن زنگ در نیم ساعت آخر اجازه دستشویی و آبخوری می گرفتیم ؛ وچون درب های مدرسه بسته بودند پا روی لبه آبخوری وشیر آب می گذاشتیم وبالای دیوار حیاط مدرسه می رفتیم. کتاب ها را از زیر پیراهن در می آوردیم روی سیم خاردار بالای دیوار می گذاشتیم واز سیم خاردار می گذاشتیم .پشت دیوار که مربوط به اداره مخابرات بود ماسه هایی را برای تعمیر ساختمان اداره ریخته بود ند ؛ فاصله بالای دیوار تاسطح زمین را کم کرده بود , ما هم از دیوار به روی ماسه ها می پریدیم . وبه سمت سینما می رفتیم .وساعت پنج عصر به سانس دوم می رسیدیم .

آنروز آقای صدقی دبیر هندسه سخت مشغول درس دادن واثبات ودلیل وبرهان که با رسم عمود منصف هر سه راس یک مثلث از نقطه بر خورد به یک فاصله است . ولی من ومحمد ونبی در فکر سینما وفیلم جدید و جذب دایره سرخ ( آلون دالون و چارلزبرانسون مشترک سینمای فرانسه وامریکا )بودیم واصلا به درس توجه نمی کردیم .با اشاره به هم کتابها را 

جا گذاری کردیم وشروع به اجازه گرفتن ؛ وبنده خدا آقای صدقی می گفتند که تا پایان اثبات

باید گوش به گیرید ؛بعد از محمد ؛ من اجازه گرفتم جواب همان بود. وبه نبی هم که با ادا و

اطوار بازی فشار ادرار را درمی آورد ؛ همان را گفت .بعد از چند دقیقه باز هم اجازه وامتناع

آقای صدقی . واین سیر حرکت ادامه داشت تا اینکه چند دقیقه مانده به زنگ آقا اجازه فرمودند . ما هم زدیم بیرون ؛ به آبخوری رسیدیم من ونبی گفتیم ؛ دیگه ارزش نداره از دیوار رفت . زیرا الان زنگ می خورد . ودرب حیاط باز می شود . ولی محمد روی دنده لج افتاده بود . واصرار داشت که حتما از دیوار برود و با عجله ای که داشت یادش رفت کتاب را

روی سیم خار دار قرار دهد . به همین علت یکی از خارها در درز شلوارش قرار گرفت ؛

وبا پریدن محمد از روی دیوار تمام پاچه شلوار پای راستش شکافت و محمد با کمر و صدای

بلند روی ماسه ها سقوط کرد .

با افتادن محمد روی ماسه ها زنگ مدرسه نواخته شد  . و بچه ها مرخص شدند .

حال محمد با شلوار شکافته شده که تمام پای راست او تا شورت آبی رنگش پیدا بود .با دو دست مقداری از شکاف را گرفته بود و خمیده و لنگان لنگان راه می رفت . و دانش آموزان

که موقعیت را مناسب می دیدند هر کس به سهم خودش و مقدار دلخوری که از محمد داشت ؛

لگدی ؛ مشتی یا پس گردنی نثار او می کرد . تا اینکه او را سوار اتوبوس واحد کردیم واز دست بچه ها رهاندیم ؛ جای شما خالی .......

شاید شما هم مشتی یا لگدی ؛ پس گردنی ..........          تیر 1390  شاهین شهر

خاطرات مدرسه تقدیم به برادرم منصور

                                                                    به نام دوست             

آقای سامانی معاون دبیرستان رازی آبادان داشت با میکروفون مدرسه که از پنجره دفتر مدرسه بیرون آورده بود

 

باصدای بلند دانش آموزان  را از دنبال هم دویدان منع می کرد ؛که در سر وصدای بچه ها درست شنیده نمی شد. و

 آنها یی که توجه نمی کردند را به اسم صدا می کرد و آنها را به آرامش دعوت می کرد .

تلفن دفتر مدرسه زنگ خورد ؛ مدیر مدرسه گوشی را بر داشت ؛ بعد از چند کلام صحبت آقای سامانی را صدا کرد؛

آقای سامانی میکروفون را روشن رها کرد ونگران رفت با تلفن صحبت کردن.

محمد دانش آموز شیطان دبیرستان موقعیت را برای اذیت کردن مناسب دید به طرف میکروفون رفت با دست چند

ضربه به آن زد و صدایش را در آورد (کوپ ؛ کوپ ......) نگاهی موذیانه از پنجره به داخل دفتر مدرسه انداخت ؛ آقای سامانی گرم گفتگو بود .

بعد مسیر رفته را بر گشت ؛ این بار زیر پنجره خم شد میکروفون را دست گرفت ؛وآرام اعلام کرد ؛ امتحان می

کنیم یک ؛دو ؛سه . تمام دانش آموزان دبیرستان با تمام حواس وکنجکاوانه به این حرکات محمد توجه می کردند

حالا یک مدرسه بود ویک محمد مکروفون بدست که مرکز توجه بچه ها شده بود ؛شاید همان چیزی بود که

خودش می خواست . آرام از پنجره نگاهی به دفتر مدرسه انداخت آقای سامانی هنوز داشت صحبت می کرد .

اینجا بود که شم خوانندگی محمد گل کرد با صدای بلند وگوش خراش خود شروع کرد به بندری خواندن ؛

(وی؛وی؛  دخته بندر نازه ؛تو چشا ش صد راز ؛ از حالا تا روز قیامت با یارش دم سازه ............)

بچه های از خدا خواسته هم شروع کردند به بندری رقصیدن و لرزاندن سینه ؛ اوضاعی شده بود شاد ؛شاد

و پر از نشاط .........

آقای سامانی متوجه وضع وخیمه مدرسه می شود . واز همان داخل دفتر مدرسه با دستان پر توان خود گردن

محمد را می گیرد ؛و به سمت خود می کشد . صدای محمد خفه می شود ؛ بچه ها در جای خود میخکوب می

شوند . آقای مدیر مدرسه به کمک آقای سامانی می آید ؛محمد را به دفتر مدرسه می برند و........

جای شما خالی ؟؟///

                                                                                                                                                                                                                        

خاطرات مدرسه

                                                                    به نام دوست             

آقای سامانی معاون دبیرستان رازی آبادان داشت با میکروفون مدرسه که از پنجره دفتر مدرسه بیرون آورده بود

 

باصدای بلند دانش آموزان  را از دنبال هم دویدان منع می کرد ؛که در سر وصدای بچه ها درست شنیده نمی شد. و

 آنها یی که توجه نمی کردند را به اسم صدا می کرد و آنها را به آرامش دعوت می کرد .

تلفن دفتر مدرسه زنگ خورد ؛ مدیر مدرسه گوشی را بر داشت ؛ بعد از چند کلام صحبت آقای سامانی را صدا کرد؛

آقای سامانی میکروفون را روشن رها کرد ونگران رفت با تلفن صحبت کردن.

محمد دانش آموز شیطان دبیرستان موقعیت را برای اذیت کردن مناسب دید به طرف میکروفون رفت با دست چند

ضربه به آن زد و صدایش را در آورد (کوپ ؛ کوپ ......) نگاهی موذیانه از پنجره به داخل دفتر مدرسه انداخت ؛ آقای سامانی گرم گفتگو بود .

بعد مسیر رفته را بر گشت ؛ این بار زیر پنجره خم شد میکروفون را دست گرفت ؛وآرام اعلام کرد ؛ امتحان می

کنیم یک ؛دو ؛سه . تمام دانش آموزان دبیرستان با تمام حواس وکنجکاوانه به این حرکات محمد توجه می کردند

حالا یک مدرسه بود ویک محمد مکروفون بدست که مرکز توجه بچه ها شده بود ؛شاید همان چیزی بود که

خودش می خواست . آرام از پنجره نگاهی به دفتر مدرسه انداخت آقای سامانی هنوز داشت صحبت می کرد .

اینجا بود که شم خوانندگی محمد گل کرد با صدای بلند وگوش خراش خود شروع کرد به بندری خواندن ؛

(وی؛وی؛  دخته بندر نازه ؛تو چشا ش صد راز ؛ از حالا تا روز قیامت با یارش دم سازه ............)

بچه های از خدا خواسته هم شروع کردند به بندری رقصیدن و لرزاندن سینه ؛ اوضاعی شده بود شاد ؛شاد

و پر از نشاط .........

آقای سامانی متوجه وضع وخیمه مدرسه می شود . واز همان داخل دفتر مدرسه با دستان پر توان خود گردن

محمد را می گیرد ؛و به سمت خود می کشد . صدای محمد خفه می شود ؛ بچه ها در جای خود میخکوب می

شوند . آقای مدیر مدرسه به کمک آقای سامانی می آید ؛محمد را به دفتر مدرسه می برند و........

جای شما خالی ؟؟///

                                                                                                                                                                                                                        

تقدیم به جان محمد عزیزم از خاطرات تدریس

  

                                (  به نام دوست که هر چه دارم از اوست )

احمد جنگ زده بود وابراهیم بچه اهوازهردو همدیگررا در اداره دیدند مسول کار گزینی آقای خورشیدی به آنها گفت: تنها جای خالی که داریم روستای چید ن است . آنها به همدیگر نگاه کردند . نمی دانستند کجاست .           احمد سوال کرد .آقا چید ن کجاست ؟

آقای خورشیدی گفتند : خودم آدرس را نشونتان می دهم . و قبلا حکم شما را آماده کرده ام . باید شنبه سوم مهرماه  آنجا باشید و د بستان را آماده کنید .

 ابراهیم واحمد حکم هایشان  وآدرس را گرفتند، وراه افتادند.طرف منزلشان ابراهیم به اهواز واحمد رفت بهبهان .

روز سوم مهر صبح زود هوا تاریک وروشن احمد راه افتاد طرف باغملک شهری بسیار کوچک دارای تنها یک خیابان اصلی و چند خیابان فرعی که اکثر خاکی بود .که در دامنه کوه قرار دارد ورود خانه ی زیبایی در آن جریان

داشت .واز میدان مرکزی شهر با وانت و خوردن گرد و غبار فراوان به روستای ابوالعبا س که دارای باغ های انار ودامنه چشم نواز وشالی های بسیار زیبا با کوه های سر به فلک کشیده  ورود خانه خروشان هر انسانی رامات ومتحیر میکرد و از آنجا پیاده روی شروع شد وپرسان و جویان حرکت کرد .حدود یک ساعت پیاده روی از جاده مالرو و کوهستانی از کنار رودخانه ی خروشان و بر خلاف جهت آن وشنیدن صدای برخورد آب با سنگ فرشه کف آن وعبور ازتنکه زیبای چید ن ونسیم خنک بهاری که انسان را وادار به توقف ونظاره این مناظر زیبا می کرد .

 به روستای چیدن رسید ، در بیرون روستا سه اتاق به شکل ال ساخته بودند  بدون هیچ حصا ر

ودیوار و پرچمی بالای آن در احتزاز بود . از دور ابراهیم را دید که دارد با چند تا از بچه ها صبحت می کند .

به هم رسید ند سلام وعلیکی  و احوال پرسی کردند و از بچه ها شرایط روستا را پرس و جو کردند . نزدیک ظهر شده بود . دو تا از کنسروهای لوبیا را که همراه داشتند روی علاالدین د بستان گرم کردند ونهار را که خوردند

قرار گذاشتند ، بعد از کمی استراحت در روستا گشتی به زنند.

 ساعت حدود چهار بود که راه افتادند بعد از پانزده دقیقه به روستا رسید ند . که تقریبا 150 الی 200 نفر

جمعیت داشت . از آمدن آنها با خبر بودند ؛ با دیدن آنها از جای خود بلند می شدند و کلی تعارف و احترام می کردند

خانه های روستا از گچ و سنگ و سقفی از چندل و شاخه ی درخت انار ساخته شده بود . و بچه های کوچک که اکثرا دانش آموز بودند آنها را همراهی می کردند ومداوم آقای مدیر سلام می گفتند وآنها با خوش رویی به آنها جواب می دادند . از شالی زار های سر سبز وکوه هایی سر به فلک کشیده که روستا را در آغوش گرفته دیدن کردند

و به بچه ها اعلام کردند که فردا مدرسه شروع می شود .

 برگشتند به دبستان بعد از کلی بحث وصحبت قرار شد که احمد مدیر ومعلم کلاس اول وپنجم و ابراهیم معاون ومعلم کلاسهای دوم وسوم چهارم باشد. واینکه یکی از اتاق ها را که تمیز تر بود را دفتر و خوابگاه خودشان ودو اتاق دیگر را کلاس درس کنند .هوا دیگه داشت تاریک می شد ؛ چون خسته بودند موکت وپتوها را پهن کردند وبعد از  گرم کردن وخوردن دو تا کنسرو دیگه وگفتن از خود و خانواده وصدای سگ های روستا به خواب عمیق فروع رفتند.

صبح با صدای درب دفتر از خواب بلند شد ند ، ابراهیم در را باز کرد یکی از دانش آموزان ظاهرا کلاس پنجم  بود با  یک سینی در دست که داخل آن مقداری کره حیوانی وپنیر دو تا تخم مرغ سرخ کرده وتعدادی نان بود . ابراهیم بعد از تشکر آنها را گرفت . برای شستن دست وصورت وخوردن آب برای دانش آموزان بشکه ای 100 لیتری در دفتر قرار داده بودند ،این مدرسه دست شویی نداشت و برای قضای حاجت می بایستی به دره روبروی مدرسه می رفتند .

بعد از شستن دست وصورت وخوردن صبحانه بچه ها کم کم جمع می شدند . احمد وابرهیم آنها را به ترتیب کلاس به صف کردندو بر اساس هرپایه اسامی آنها را نوشتند .و کلاس اول وپنجم را به یک کلاس ودوم وسوم وچهارم را به کلاس دیگه هدایت کردند . و هر کدام تدریس خود را آغاز کردند .اولین هفته تا چهار شنبه همان جا ماندن بعد از ظهرراهی خانه های خود شدند .

دو باره عصر شنبه باز گشتند، و بچه های مدرسه داشتند در جا خرمنی ( زمین صاف که گندم های خود را باد می دهند و در نزدیکی مدرسه قرار داشت ) بازی می کردند . با دیدن آنها با شادی به طرفشان دویدن و با گفتن آقا سلام

از آنها استقبال کردند وبه دور شان حلقه زدند .وتا تاریکی هوا پیش آنها ماندن وبه خانه هایشان رفتند تا برای فردا آماده شوند .

باز مثل روز های قبل ساعت حدودا هشت صبح با صدای درب دفتر از خواب بیدار شدند و اینبار احمد بود که در راه

باز کرد و صبحانه را گرفت و تشکر کرد .وبعد ازخوردن صبحانه دانش آموزان را به صف کردند و قرآن وسرود خواندن وبعداز صحبت های احمد به کلاس رفتند . ودرس شروع شد .

روز سه شنبه بود که احمد به بچه های کلاس اول شدیدا تاکید کرد که برای دست شویی و آب خوری می بایست از معلم خود اجازه گرفت .و تا ایشان اجازه نداده حق رفتند دستشویی ندارند .

ابراهیم واحمد تا دیر موقع نشسته بودند؛ واز هر دری صحبت می کردند وآخر شب خوابشان برد.

صبح خیلی زود هوای تاریک وروشن صدای در زدن می آمد ؛ خوابی شدید چشمانشان را گرفته بود ؛ هر کاری

می کردند چشمانشان باز نمی شد. در زدن شدید شده بود ؛احمد از ابراهیم خواهش می کرد که برود ؛ در را باز

کند . وابراهیم امتناع می کرد .

احمد :ابراهیم جان مادرت برو در باز کن .

ابراهیم: تورا خدا خودت برو من چشمام باز نمی شود .

احمد با فریاد رو به درب دفتر: برو بابا صبحانه نمی خواهیم .

آنی که بیرون در بود با شدت بیشتری در را می کوبید ،انگار اتفاقی افتاده باشد.

احمد :ابراهیم بی معرفت برو در را باز کن شاید مشکلی پیش آمده باشد

ابراهیم:نگو من پاهام از سرما حرکت نمی کند .هوا کمی سرد شده بود .

کسی که پشت در بود ، هر چه شدید تر در را می کوبید .

احمد با هزار مکافات پتو را کنار زد و از جاش بلند شد .با عصبانیت چفت در را باز کرد ،

پشت درب دانش آموز کوچکو یی از کلاس اولی ها بود باکیفی که از گونی برنجی با مارک سه ای انگلیسی

برایش دوخته بودند واندازه قد خودش بود. وبه شانه انداخته بود با انگشته اشاره به طرف معلم خودش گرفته بود ،

با حالتی معصومانه  گفت : آقا اجازه هست بریم دستشویی؟؟؟؟؟

  

خاطرات مدرسه

                                  به نام دوست

در سال های گذ شته کلاس چهارم ریاضی در دبیرستان رازی آبادان که در مرکز شهر قرار داشت درس می خواندم .این دبیرستان دارای دو درب بزرگ است که یکی از آنهاطرف اداره مخابرات و دیگری رو به گل خانه

باز می شود.معاون آقای سامانی که یادش به خیر باد. دستور داده  بوددرب سمت گل خانه را به بندند. چون  بچه ها از کیوسک جنب گل خانه سیگار می خریدند و در دستشویی می کشید ند . آقای سامانی  مردی قوی  هیکل با موهای جو گندمی باسبیل های زرد پر پشت و چهره ای خشن که همیشه یک چوب نر م بلند از درخت

                                                                                                                      

خرمارا طوری در دستانش نگه می داشت که از دور چوب مثل یک انتن د یده می شد به همین علت بچه ها او را آنتن صدا می کرد ند "باپیراهن اسپرت با خانه های ریز و شلواره آبی چهار خانه که انگار به تنش دوخت شده بود ، داستان از آن جا شروع می شود که من و محمداز کلاس اول راهنمایی همیشه با هم بودیم او هیچ موقع کتابی با خود به مدرسه نمی آورد همیشه یک دفتر 60 برگی گلوله شده داشت که در جیب  

عقب شلوار ویک خودکار آبی در جیب پیراهن که یاد داشت بر می داشت وچون تازه فیلم سینمایی قیصر را دید بود خودش را مثل بهروز وثوقی   مو های کوتاه کفش پاشنه خوابیده ومثل لات های خیابان لاله زار تهران راه می رفت . ولی در بازی فوتبال حریف نه داشت.این پسر آن قدر شیطنت داشت  که پدر ومادر هم از دست او عاصی بودند.

در دبیرستان رازی جلوی دفتر مدرسه سیمان زیر یکی از موزاییک ها 20×30 خالی شده بودبا کمترین بارش که آب زیر آن جمع می شد، سریع تبدیل به لجن می شد. در آن موقع تیپ بچه ها بلوز سفید با شلوار لی کبریتی کرم رنگ وکفش کتان قهوه ای بود.

صبح زنگ اول فیزیک داشتیم. آقای اهوازی از بهترین دبیرانی که داشتیم سخت در حال توضیح دادن بود دیشب 0.

باران خوبی باریده بود وهواکاملا خنک شده بودو بچه ها معلوم بود سر حال دارند به درس توجه می

کنند . با آن تیپ های اجق وجق . محمد داشت با اشاره  به من حالی می کرد ، زنگ تفریع دنبالش بروم ،

زنگ خورد .محمد اشاره کرد و سریع بیرون رفت ، من دنبالش راه افتادم غافل از این که چه نقشه ای در

سر دارد، او به دفتر رسید مکث کرد تا بهش رسیدم، پرسیدم چی شده ؟

گفت : به ایست تا ببینی .دور و اطراف را نگاه کرد خبری از آقای سامانی نبود . بچه ها کم کم از کلاس ها بیرون آمدند و داشتند وارد حیاط می شدند ، که محمددوید وجفت پا پرید روی همان موزاییکی که زیرش خالی بود. چشمتان روز بد نبیند . به شعاع ده متری سراپا بچه ها را لجن گرفت و ظاهرا کسی از آن جمع بی نسیب نمانده بود .بچه هابا دیدن لجن روی لباس های خود بسیار عصبانی شده بودندبادشنام از هر طرف که به محمد حمله می کردند اوپای خود رابه همان سمت ضربه می زد وباز لجن پاشیده می شد وبچه ها عقب نشینی می کردند.

چند ثانیه ای به همین روال گذشت که نا گهان تمام دبیرستان ساکت شد، نگاه ها به یک سمت خیره شد.بله تمام بچه ها آنتن را دیدند. آنها از ترس دشنام هایی که داده بودند و محمد به خاطره کاری که کرده بود، سر جای خود میخ کوب شده بودند. کم کم تونلی از آقای سامانی به سمت محمد باز شد، فضا آن چنان مهیب شده بود ، که می شد صدای بال پرندگان را شنید .

محمد که جوی نا مساعدبرایش به وجود آمد بود. آرام رو به دربی که طرف مخابرات وباز بود تعغیر مسیر داد وآرام شروع به حرکت کرد .

 آقای سامانی با صدای بلند وگوش خراش فریاد زد: آهی دانش آموز

محمد این صدا را نشنیده گرفت وبه راه خود ادامه داد.

 آقای سامانی باز با صدایی که بیشتر شبیه نهره بود : آهی دانش آموزه پیراهن سیاه؟؟

 محمد هم چنان به راه خود ادامه داد ، وکافی بود به درب کمی نزدیک شودتا با خیز پنج ثانیه از در عبور کند

آقای سامانی که دیدمرغ دارد از قفس می پرداین بار فریاد زد :کره خره با توام

محمد ارام برگشت و گفت آقا با ما هستی ؟؟

که آقای سامانی با همان چهره خشن گفت : عجب اسم خودت را خوب می دانی

تاحالا ندیدم کسی مثل آن روز محمد تنبیه شده باشد، ولی مگر او عار ودرد را می شناخت؟

در عین خوردن چوب ادا در می آورد